تنها

تنها تمام وجودم

تنها

تنها تمام وجودم

کبوتر سفید

آبی، خاکستری، سیاه 

در شبان غم تنهایى خویش 

عابد چشم سخنگوى توام

من در این تاریکى 

من در این تیره شب جانفرسا 
زائر ظلمت گیسوى توام

گیسوان تو پریشانتر از اندیشه من
گیسوان تو شب بى پایان
جنگل عطرآلود
شکن گیسوى تو
موج دریاى خیال
کاش با زورق اندیشه شبى
از شط گیسوى مواج تو من
بوسه زن بر سر هر موج گذر مى کردم
کاش بر این شط مواج سیاه
همه عمر سفر مى کردم
من هنوز از اثر عطر نفسهاى تو سرشار سرور
گیسوان تو در اندیشه من
گرم رقصى موزون
کاشکى پنجه من
در شب گیسوى پر پیچ تو راهى مى جست
چشم من چشمه ى زاینده ى اشک

آبی، خاکستری، سیاه 

در شبان غم تنهایى خویش 

عابد چشم سخنگوى توام

من در این تاریکى 

من در این تیره شب جانفرسا 
زائر ظلمت گیسوى توام

گیسوان تو پریشانتر از اندیشه من
گیسوان تو شب بى پایان
جنگل عطرآلود
شکن گیسوى تو
موج دریاى خیال
کاش با زورق اندیشه شبى
از شط گیسوى مواج تو من
بوسه زن بر سر هر موج گذر مى کردم
کاش بر این شط مواج سیاه
همه عمر سفر مى کردم
من هنوز از اثر عطر نفسهاى تو سرشار سرور
گیسوان تو در اندیشه من
گرم رقصى موزون
کاشکى پنجه من
در شب گیسوى پر پیچ تو راهى مى جست
چشم من چشمه ى زاینده ى اشک
گونه ام بستر رود
کاشکى همچو حبابى بر آب
در نگاه تو رها مى شدم از بود و نبود
شب تهى از مهتاب
شب تهى از اختر

ابر خاکسترى بى باران پوشانده
آسمان را یکسر
ابر خاکسترى بى باران دلگیر است
و سکوت تو پس پرده ى خاکسترى سرد کدورت افسوس سخت دلگیرتر است
شوق بازآمدن سوى توام هست
اما
تلخى سرد کدورت در تو
پاى پوینده ى راهم بسته
ابر خاکسترى بى باران
راه بر مرغ نگاهم بسته
واى ، باران
باران ؛
شیشه ى پنجره را باران شست
از دل من اما
چه کسى نقش تو را خواهد شست ؟
آسمان سربى رنگ
من درون قفس سرد اتاقم دلتنگ
مى پرد مرغ نگاهم تا دور
واى ، باران
باران ؛
پر مرغان نگاهم را شست
خواب رؤیاى فراموشیهاست
خواب را دریابم
که در آن دولت خاموشیهاست
من شکوفایى گلهاى امیدم را در رؤیاها مى بینم
و ندایى که به من مى گوید :
“گر چه شب تاریک است
دل قوى دار ، سحر نزدیک است “
دل من در دل شب
خواب پروانه شدن مى بیند
مهر صبحدمان داس به دست
خرمن خواب مرا مى چیند
آسمانها آبى
پر مرغان صداقت آبى ست
دیده در آینه ى صبح تو را مى بیند
از گریبان تو صبح صادق
مى گشاید پر و بال

تو گل سرخ منى
تو گل یاسمنى
تو چنان شبنم پاک سحرى ؟
نه
از آن پاکترى
تو بهارى ؟
نه
بهاران از توست
از تو مى گیرد وام
هر بهار این همه زیبایى را
هوس باغ و بهارانم نیست
اى بهین باغ و بهارانم تو
سبزى چشم تو
دریاى خیال
پلک بگشا که به چشمان تو دریابم باز
مزرع سبز تمنایم را
اى تو چشمانت سبز
در من این سبزى هذیان از توست
زندگى از تو و
مرگم از توست
سیل سیال نگاه سبزت
همه بنیان وجودم را ویرانه کنان مى کاود
من به چشمان خیال انگیزت معتادم
و دراین راه تباه
عاقبت هستى خود را دادم
آه سرگشتگى ام در پى آن گوهر مقصود چرا
در پى گمشده ى خود به کجا بشتابم ؟
مرغ آبى اینجاست
در خود آن گمشده را دریابم
و سحرگاه سر از بالش خواب بردار
کاروانهاى فرومانده خواب از چشمت بیرون کن
باز کن پنجره را
تو اگر بازکنى پنجره را
من نشان خواهم داد
به تو زیبایى را
بگذاز از زیور و آراستگى
من تو را با خود تا خانه ى خود خواهم برد
که در آن شکوت پیراستگى
چه صفایى دارد
آرى از سادگیش
چون تراویدن مهتاب به شب
مهر از آن مى بارد
باز کن پنجره را
من تو را خواهم برد
به عروسى عروسکهاى
خواهر کوچک خویش
که در آن مجلس جشن
صحبتى نیست ز دارایى داماد و عروس
صحبت از سادگى و کودکى است
چهره اى نیست عبوس
خواهر کوچک من
در شب جشن عروسى عروسکهایش مى رقصد
خواهر کوچک من
امپراتورى پر وسعت خود را هر روز
شوکتى مى بخشد
خواهر کوچک من نام تو را مى داند
نام تو را مى خواند
گل قاصد آیا
با تو این قصه ى خوش خواهد گفت ؟
باز کن پنجره را
من تو را خواهم برد
به سر رود خروشان حیات
آب این رود به سرچشمه نمى گردد باز
بهتر آنست که غفلت نکنیم از آغاز
باز کن پنجره را
صبح دمید
چه شبى بود و چه فرخنده شبى
آن شب دور که چون خواب خوش از دیده پرید
کودک قلب من این قصه ى شاد
از لبان تو شنید :
“زندگى رویا نیست
زندگى زیبایى ست
مى توان
بر درختى تهى از بار ، زدن پیوندى
مى توان در دل این مزرعه ى خشک و تهى بذرى ریخت
مى توان
از میان فاصله ها را برداشت
دل من با دل تو
هر دو بیزار از این فاصله هاست “
قصه ى شیرینى ست
کودک چشم من از قصه ى تو مى خوابد
قصه ى نغز تو از غصه تهى ست
باز هم قصه بگو
تا به آرامش دل
سر به دامان تو بگذارم و در خواب روم
گل به گل ، سنگ به سنگ این دشت
یادگاران تو اند
رفته اى اینک و هر سبزه و سنگ
در تمام در و دشت
سوگواران تو اند

در دلم آرزوى آمدنت مى میرد
رفته اى اینک ، اما آیا
باز برمى گردى ؟
چه تمناى محالى دارم!
خنده ام مى گیرد
چه شبى بود و چه روزى افسوس
با شبان رازى بود
روزها شورى داشت
ما پرستوها را
از سر شاخه به بانگ هى ، هى
مى پراندیم در آغوش فضا
ما قناریها را
از درون قفس سرد رها مى کردیم
آرزو مى کردم
دشت سرشار ز سبرسبزى رویا ها را
من گمان مى کردم
دوستى همچون سروى سرسبز
چارفصلش همه آراستگى ست
من چه مى دانستم
هیبت باد زمستانى هست
من چه مى دانستم
سبزه مى پژمرد از بى آبى
سبزه یخ مى زند از سردى دى
من چه مى دانستم
دل هر کس دل نیست
قلبها ز آهن و سنگ
قلبها بى خبر از عاطفه اند
از دلم رست گیاهى سرسبز
سر برآورد درختى شد نیرو بگرفت
برگ بر گردون سود
این گیاه سرسبز
این بر آورده درخت اندوه
حاصل مهر تو بود
و چه رویاهایى
که تبه گشت و گذشت
و چه پیوند صمیمیتها
که به آسانى یک رشته گسست
چه امیدى ، چه امید ؟
چه نهالى که نشاندم من و بى بر گردید
دل من مى سوزد
که قناریها را پر بستند
و کبوترها را
آه کبوترها را
و چه امید عظیمى به عبث انجامید
در میان من و تو فاصله هاست
گاه مى اندیشم
مى توانى تو به لبخندى این فاصله را بردارى
تو توانایى بخشش دارى
دستهاى تو توانایی آن را دارد
که مرا
زندگانى بخشد
چشمهاى تو به من مى بخشد
شور عشق و مستى
و تو چون مصرع شعرى زیبا
سطر برجسته اى از زندگى من هستى
دفتر عمر مرا
با وجود تو شکوهى دیگر
رونقى دیگر هست
مى توانى تو به من
زندگانى بخشى
یا بگیرى از من
آنچه را مى بخشى
من به بى سامانى
باد را مى مانم
من به سرگردانى
ابر را مى مانم
من به آراستگى خندیدم
من ژولیده به آراستگى خندیدم
سنگ طفلى ، اما
خواب نوشین کبوترها را در لانه مى آشفت
قصه ى بى سر و سامانى من
باد با برگ درختان مى گفت
باد با من مى گفت :
” چه تهیدستی مرد “
ابر باور مى کرد
من در آیینه رخ خود دیدم
و به تو حق دادم
آه مى بینم ، مى بینم
تو به اندازه ى تنهایى من خوشبختى
من به اندازه ى زیبایى تو غمگینم
چه امید عبثى
من چه دارم که تو را در خور ؟
هیچ
من چه دارم که سزاوار تو ؟
هیچ
تو همه هستى من ، هستى من
تو همه زندگى من هستى
تو چه دارى ؟
همه چیز
تو چه کم دارى ؟ هیچ
بى تو در مى یابم
چون چناران کهن
از درون تلخى واریزم را
کاهش جان من این شعر من است
آرزو مى کردم
که تو خواننده ى شعرم باشى
راستى شعر مرا مى خوانى ؟
نه ، دریغا ، هرگز
باورم نیست که خواننده ى شعرم باشى
کاشکى شعر مرا مى خواندى
بى تو من چیستم ؟ ابر اندوه
بى تو سرگردانتر ، از پژواکم
در کوه
گرد بادم در دشت
برگ پاییزم ، در پنجه ى باد
بى تو سرگردانتر
از نسیم سحرم
از نسیم سحر سرگردان
بى سرو سامان
بى تو – اشکم
دردم
آهم
آشیان برده ز یاد
مرغ درمانده به شب گمراهم
بى تو خاکستر سردم ، خاموش
نتپد دیگر در سینه ى من ، دل با شوق
نه مرا بر لب ، بانگ شادى
نه خروش
بى تو دیو وحشت
هر زمان مى دردم
بى تو احساس من از زندگى بى بنیاد
و اندر این دوره بیدادگریها هر دم
کاستن
کاهیدن
کاهش جانم
کم
کم

چه کسى خواهد دید
مردنم را بى تو ؟
بى تو مردم ، مردم
گاه مى اندیشم
خبر مرگ مرا با تو چه کس مى گوید ؟
آن زمان که خبر مرگ مرا
از کسى مى شنوى ، روى تو را
کاشکى مى دیدم
شانه بالازدنت را
بى قید
و تکان دادن دستت که
مهم نیست زیاد
و تکان دادن سر را که
عجیب !‌عاقبت مرد ؟
افسوس
کاشکى مى دیدم
من به خود مى گویم:
” چه کسى باور کرد
جنگل جان مرا
آتش عشق تو خاکستر کرد ؟ “
باد کولى ، اى باد
تو چه بیرحمانه
شاخ پر برگ درختان را عریان کردى
و جهان را به سموم نفست ویران کردى
باد کولى تو چرا زوزه کشان
همچنان اسبى بگسسته عنان
سم فرو کوبان بر خاک گذشتى همه جا ؟
آن غبارى که برانگیزاندى
سخت افزون مى کرد
تیرگى را در دشت
و شفق ، این شفق شنگرفى[؟]
بوى خون داشت ، افق خونین بود
کولى باد پریشاندل آشفته صفت
تو مرا بدرقه مى کردى هنگام غروب
تو به من مى گفتى :
” صبح پاییز تو ، نامیومن بود ! “
من سفر مى کردم
و در آن تنگ غروب
یاد مى کردم از آن تلخى گفتارش در صادق صبح
دل من پر خون بود
در من اینک کوهى
سر برافراشته از ایمان است
من به هنگام شکوفایى گلها در دشت
باز برمى گردم
و صدا مى زنم :
” آی
باز کن پنجره را
باز کن پنجره را
در بگشا
که بهاران آمد
که شکفته گل سرخ
به گلستان آمد
باز کن پنجره را
که پرستو مى شوید در چشمه ى نور
که قنارى مى خواند
مى خواند آواز سرور
که : بهاران آمد
که شکفته گل سرخ به گلستان آمد “
سبز برگان درختان همه دنیا را
نشمردیم هنوز
من صدا مى زنم :
” باز کن پنجره ، باز آمده ام
من پس از رفتنها ، رفتنها ؛
با چه شور و چه شتاب
در دلم شوق تو ، اکنون به نیاز آمده ام “داستانها دارم
از دیاران که سفر کردم و رفتم بى تو
بى تو مى رفتم ، مى رفتم ، تنها ، تنها
وصبورى مرا
کوه تحسین مى کرد
من اگر سوى تو برمى گردم
دست من خالى نیست
کاروانهاى محبت با خویش
ارمغان آوردم

من به هنگام شکوفایى گلها در دشت
باز برخواهم گشت
تو به من مى خندى
من صدا مى زنم :
” آی باز کن پنجره را “
پنجره را می بندى
با من اکنون چه نشتنها ، خاموشیها
با تو اکنون چه فراموشیهاست
چه کسى مى خواهد
من و تو ما نشویم
خانه اش ویران باد
من اگر ما نشوم ، تنهایم
تو اگر ما نشوى
خویشتنى
از کجا که من و تو
شور یکپارچگی را در شرق
باز برپا نکنیم
از کجا که من و تو
مشت رسوایان را وا نکنیم
من اگر برخیزم
تو اگر برخیزى
همه برمى خیزند

من اگر بنشینم
تو اگر بنشینى
چه کسى برخیزد ؟
چه کسى با دشمن بستیزد ؟
چه کسى
پنجه در پنجه هر دشمن دون
آویزد
دشتها نام تو را مى گویند
کوهها شعر مرا مى خوانند
کوه باید شد و ماند
رود باید شد و رفت
دشت باید شد و خواند
در من این جلوه ى اندوه ز چیست ؟
در تو این قصه ى پرهیز که چه ؟
در من این شعله ى عصیان نیاز
در تو دمسردى پاییز که چه ؟
حرف را باید زد
درد را باید گفت
سخن از مهر من و جور تو نیست
سخن از
متلاشى شدن دوستى است
و عبث بودن پندار سرورآور مهر
آشنایى با شور ؟
و جدایى با درد ؟
و نشستن در بهت فراموشى
یا غرق غرور ؟
سینه ام آینه اى ست
با غبارى از غم
تو به لبخندى از این آینه بزداى غبار
آشیان تهى دست مرا
مرغ دستان تو پر مى سازند
آه مگذار ، که دستان من آن
اعتمادى که به دستان تو دارد به فراموشیها بسپارد
آه مگذار که مرغان سپید دستت
دست پر مهر مرا سرد و تهى بگذارد
من چه می گویم ، آه
با تو اکنون چه فراموشیها
با من اکنون چه نشستها ، خاموشیهاست
تو مپندار که خاموشى من
هست برهان فراموشى من

قاصدک من

نظرات 2 + ارسال نظر

سلام
من وبلاگ شما را دیدم . وبلاگ جالبی داری .
اگر مایل به تبادل لینک و افزایش بازدید هستید وبلاگ مرا با نام
خواندنی ها و با آدرس
www.benefit.blogsky.com
لینک کن و نام و آدرس وبلاگ خود را برای من بفرست تا من هم آن را در وبلاگ خود لینک کنم.
با تشکر احسان.

سلام
لینک شدی عزیز

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد