شبى تنها
میان این همه رؤیا
تو را دیدم...
تو را با قامتى زیبا
میان دشتى از گلها
کنارت بحر آبى رنگ
و دستانت پر از گلبوته هاى نور
پر از گلبرگ یاس و سوسن و مریم
و من سر تا به پا حیرت
دلم سنگین از این غمها
از این دنیا
که ناگه
آهویى رعنا
در آغوش تو شد آرام
صدایى از دل دریا
چنین مى خواند:
به قربان پناه گرمت اى مولا!
تمام صورتم را اشک ها پر کرده بود، آرى
چنین رؤیا مرا واداشت
که بنویسم:
به قربان پناه گرم تو آقا!