تنها

تنها تمام وجودم

تنها

تنها تمام وجودم

مترسک عاشق شد


مترسک چشمان خدا بود توی مزرعه... دستانش همیشه هم عرض شانه هایش بود... مترسک فقط یک آرزو داشت... او دلش میخواست عاشق شود... با خودش میگفت:« کاش میشد دستانم را به سوی آسمان قنوت بگیرم تا شاید خد آرزویم را براورده کند.»... کلاغها و گنجشکها مسخره اش میکردند... شده بود مضحکه دست آنها... اما در میان آنهمه گنجشک یکی کوچکتر از همه بود... نزدیک به غروب که میشد قبل از اینکه به لانه اش برود می آمد و روی شانه های مترسک می نشست... روزی به مترسک گفت:« من هرگز از دانه های مزرعه ای که تو نگهبان آن هستی نمی چینم»... مترسک با تعجب پرسید:«چرا؟!!!»... گنجشک گفت:«بخاطر تو،آخر من تو را دوست دارم»... و آن لحظه بود که قلب از جنسِ کاهِ مترسک شروع به تپیدن کرد... مترسک عاشق شد... به گنجشک نگاه کرد و با عشق و مهربانی گفت:«من هم تو را دوست دارم»... گنجشک از خجالت سرش را پایین انداخت و هیچ نگفت...


مترسک چشمان خدا بود توی مزرعه... دستانش همیشه هم عرض شانه هایش بود... مترسک فقط یک آرزو داشت... او دلش میخواست عاشق شود... با خودش میگفت:« کاش میشد دستانم را به سوی آسمان قنوت بگیرم تا شاید خد آرزویم را براورده کند.»... کلاغها و گنجشکها مسخره اش میکردند... شده بود مضحکه دست آنها... اما در میان آنهمه گنجشک یکی کوچکتر از همه بود... نزدیک به غروب که میشد قبل از اینکه به لانه اش برود می آمد و روی شانه های مترسک می نشست... روزی به مترسک گفت:« من هرگز از دانه های مزرعه ای که تو نگهبان آن هستی نمی چینم»... مترسک با تعجب پرسید:«چرا؟!!!»... گنجشک گفت:«بخاطر تو،آخر من تو را دوست دارم»... و آن لحظه بود که قلب از جنسِ کاهِ مترسک شروع به تپیدن کرد... مترسک عاشق شد... به گنجشک نگاه کرد و با عشق و مهربانی گفت:«من هم تو را دوست دارم»... گنجشک از خجالت سرش را پایین انداخت و هیچ نگفت...

روزها از پی هم گذشتند... هفت روز بود که مترسک عاشق گنجشک شده بود... هر روز غروب گنجشک سر بر شانه مترسک می گذاشت و عاشقانه در گوشش جیک جیک می کرد و مترسک هر روز بیشتر عاشق میشد...

تا اینکه روزی...

پسرک مزرعه دار با یک تیرکمان وارد مزرعه شد... ناخودآگاه رنگ مترسک پرید و دعا دعا میکرد گنجشکش امروز نیاید... اما گنجشک مث هر روز از دور نمایان شد... مترسک میخواست فریاد بزند... نه...نیا گنجشککم...اما انگار زبان در دهانش قفل شده بود... پسرک تیرکمانش را بالا آورد و نشانه گرفت... حالا گنجشک به بالای سر مترسک رسیده بود...همینکه خواست بروی شانه اش بنشیند سنگ تیرکمان پسرک به جسم کوچک و نحیف گنجشک برخورد کرد... آه از نهاد مترسک برخاست... گنجشک جلوی پای مترسک افتاد... گلوی مترسک مهمان بغضی آنی شد... دلش میخواست خم بشود و با دستهای خشک و چوبی اش گنجشگک زخمی اش را از روی زمین بردارد...اما حیف نمی توانست پاهای چوبی اش را خم کند... گنجشک بال بال میزد... مترسک با غم و درد و حسرت به گنجشک نگاه کرد... گنجشک اما لبخندی آرام گوشه منقار کوچکش خودنمایی میکرد... بعد آهسته گفت:« من فدایی این عشق شدم»...و....... آرام شد

مترسک هم طاقتش را از دست داد و چوب خشک پاهایش شکست


پ.ن1:نه با خودت چتـــر داشتی... نه روزنـــامه... نه چمـــدان…عـــاشقت شدم... از کجا می فهمیدم مســـافری !؟


پ.ن2:خدایــــا ! خط و نشان دوزخـــــت را برایـــم نکش ! جهنم تـــــر از نبــــودنش جایـــی سراغ ندارم…


نظرات 2 + ارسال نظر
aziz 1391/07/09 ساعت 01:33 http://ghasedakhayeman.blogsky.com

salam ziba bod

PaRi 1391/07/09 ساعت 13:52 http://magicgirl.blogsky.com

قشنگ بود...لایک!:)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد