تنها

تنها تمام وجودم

تنها

تنها تمام وجودم

یاری دهی نیست (اولین شعر من)

چرا یاری دهی نیست؟ نمی دانند غمگینم؟ چرا شادند آنان؟ من دلیلی بحر خوشحالی نمیبینم چرا خشکیده چشمانم؟ چرا اشکی نمیریزند تا که بشکنند این بغض سنگینم؟ چرا آن دوستان دیگر سراغ من نمیگیرند؟ چرا آنان محبت را به چشمانم نمیبینند؟

چرا یاری دهی نیست؟

نمی دانند غمگینم؟

چرا شادند آنان؟ من دلیلی بحر خوشحالی نمیبینم

چرا خشکیده چشمانم؟

چرا اشکی نمیریزند تا که بشکنند این بغض سنگینم؟

چرا آن دوستان دیگر سراغ من نمیگیرند؟

چرا آنان محبت را به چشمانم نمیبینند؟

چرا آنان گلی را از سر مهر

برایم بحر تسکینم نمیچینند؟

درونم مملو از دردست و من حتی توان آه گفتن هم ندارم

در این راهی که پایانی در آن نیست

توان راه رفتن هم ندارم

و حال این بغض سنگین و سکوت  خلوت شب جان من را می ستاند

مرا یاری دهی نیست

و خورشید مرا گویید شب تارست و جانکاهست و عمر من به پایانست

او کی خواهد آمد

و من بی او در این شهر

درون شهر خود در بین یارانم

چقدر تنهایم

امید بودنش خام است هر چند

ولی با او بگویید

که او کی خواهد آمد؟

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد