تنها

تنها تمام وجودم

تنها

تنها تمام وجودم

ما آزموده​ایم در این شهر

 

 

ما آزموده​ایم در این شهر بخت خویش بیرون کشید باید از این ورطه رخت خویش
از بس که دست می​گزم و آه می​کشم آتش زدم چو گل به تن لخت لخت خویش
دوشم ز بلبلی چه خوش آمد که می​سرود گل گوش پهن کرده ز شاخ درخت خویش
کای دل تو شاد باش که آن یار تندخو بسیار تندروی نشیند ز بخت خویش
خواهی که سخت و سست جهان بر تو بگذرد بگذر ز عهد سست و سخن​های سخت خویش
وقت است کز فراق تو وز سوز اندرون آتش درافکنم به همه رخت و پخت خویش
ای حافظ ار مراد میسر شدی مدام جمشید نیز دور نماندی ز تخت خویش

گاندی

درد من تنهایی نیست؛ بلکه مرگ ملتی است که گدایی را قناعت، بی‏عرضگی را صبر، و با تبسمی بر لب، این حماقت را حکمت خداوند می‏نامند .

تنها

من خسته ام

خسته

تنها

 در دالانهای تاریک تو در تو

خالی از تمام بودنها

سلام

روز های پر از تشویش

اندیشه های تلخ من

آرزوهای خفته در خاکم

روزهایی که همراه هیچ کس نشدید

بادهایی که می وزیدید

در مزرعه دلم

گرد مرگ را می پاشیدید

باغچه هایی که با خاک اندیشه های تلخم

بی ثمر شدید

در کدام مغازه

عاطفه مادری می فروشند

اندکی پناهم دهید

شرح دردهایم بشنوید

بیقرارم باشید

ققنوس جنگلهایم

در اتش تنهایی سوخت