تنها

تنها تمام وجودم

تنها

تنها تمام وجودم

متن سنگ قب افراد مشهور دنیا

متن سنگ نوشته قبر افراد مشهور

متن سنگ قبر پروین اعتصامی


آنکه خاک سیه اش بالین است
اختر چرخ ادب پروین است
گرچه تلخی از ایام ندید
هر چه خواهی سخنش شیرین است


متن سنگ قبر فروغ فرخزاد


من از نهایت شب حرف میزنم
من از نهایت تاریکی
واز نهایت شب حرف می زنم
اگر به خانه من آمدی برای من م
ای مهربان چراغ بیارو یک دریچه
که از آن به ازدحام کوچه خوشبخت بنگرم


متن سنگ قبر کوروش کبیر


ای انسان هر که باشی واز هر جا که بیایی
میدانم خواهی آمد
من کوروشم که برای پارسی ها این دولت وسیع را بنا نهادم
بدین مشتی خاک که تن مرا پوشانده رشک مبر


متن سنگ قبر فریدون مشیری


سفر تن را تا خاک تماشا کردی
سفر جان را از خاک به افلاک ببین
گر مرا می جویی
سبزه ها را دریاب با درختان بنشین


متن سنگ قبر بابک بیات


سکوت سرشار از ناگفته هاست


متن سنگ قبر خسرو شکیبایی


در ازل پرتو حسنت زتجلی دم زد
عشق پیدا شدوآتش به همه عالم زد


متن سنگ قبر حافظ


بر سر تربت ما چون گذری همتی خواه
که زیارتگه رندان جهان خواهد بود


متن سنگ قبر شاپور


قلبم پر جمعیت ترین شهر دنیاست......


متن سنگ قبر سهراب سپهری


به سراغ من اگر می آیید
نرم وآهسته بیایید
مبادا که ترک بردارد چینی نازک تنهایی من


متن سنگ قبر منوچهر نوذری


زحق توفیق خدمت خواستم دل گفت پنهانی
چه توفیقی از این بهتر که خلقی را بخندانی


متن سنگ قبر وینستون چرچیل


من برای ملاقات با خالقم آماده ام
اما اینکه خالقم برای عذاب دردناک ملاقات با من آماده باشد چیز دیگریست


متن سنگ قبر اسکندر مقدونی


اکنون گور او را بس است

آنکه جهان اورا کافی نبود


متن سنگ قبر نیوتن


ظبیعت وقوانین طبیعت در تاریکی نهان بود
خدا گفت بگذار تا نیوتن بیاید.....
وهمه روشن شد


متن سنگ قبر لودولف کولن(ریاضی دان)


3.141562353589793238462633862279088


متن سنگ قبر فرانک سیناترا(بازیگر و خواننده)


بهترین ها هنوز در راهند....
انسانهای بزرگ واقعا" بزرگند


متن سنگ قبر ویرجینیا وولف(نویسنده)


در برابرت خود را پر میکنم از فرار نکردن
ای مرگ

 

گله ی یار دل آزار

گلهء یار دل آزار

 

 

ای گل تازه که بویی ز وفا نیست ترا

خبر از سرزنش خار جفا نیست ترا

رحم بر بلبل بی برگ و نوا نیست ترا

التفاتی به اسیران بلا نیست ترا

ما اسیر غم و اصلا غم ما نیست ترا

با اسیر غم خود رحم چرا نیست ترا

 

فارغ از عاشق غمناک نمی باید بود

جان من اینهمه بی باک نمی باید بود

 

 

همچو گل چند به روی همه خندان باشی

همره غیر به گلگشت گلستان باشی

هر زمان با دگری دست و گریبان باشی

زان بیندیش که از کرده پشیمان باشی

جمع با جمع نباشند و پریشان باشی

یاد حیرانی ما آری و حیران باشی

 

ما نباشیم که باشد که جفای تو کشد

به جفا سازد و صد جور برای تو کشد

 

 

شب به کاشانه اغیار نمی باید بود

غیر را شمع شب تار نمی باید بود

همه جا با همه کس یار نمی باید بود

یار اغیار دل آزار نمی باید بود

تشنه خون من زار نمی باید بود

تا به این مرتبه خونخوار نمی باید بود

 

من اگر کشته شوم باعث بد نامی توست

موجب شهرت بی باکی و خود کامی توست

 

 

دیگری جز تو مرا اینهمه آزار نکرد

جز تو کس در نظر خلق مرا خوار نکرد

آنچه کردی تو به من هیچ ستمکار نکرد

هیچ سنگین دل بیدادگر این کار نکرد

این ستمها دگری با من بیمار نکرد

هیچکس اینهمه آزار من زار نکرد

 

گر ز آزردن من هست غرض مردن من

مردم؛ آزار مکش از پی آزردن من

 

 

جان من سنگدلی؛ دل به تو دادن غلط است

بر سر راه تو چون خاک فتادن غلط است

چشم امید به روی تو گشادن غلط است

روی پر گرد به راه تو نهادن غلط است

رفتن اولاست ز کوی تو ستادن غلط است

جان شیرین به تمنای تو دادن غلط است

 

تو نه آنی که غم عاشق زارت باشد

چون شود خاک بر آن خاک گذارت باشد

 

 

مدتی هست که حیرانم و تدبیری نیست

عاشق بی سر و سامانم و تدبیری نیست

از غمت سر به گزیبانم و تدبیری نیست

خون دل رفته به دامانم و تدبیری نیست

از جفای تو بدینسانم و تدبیری نیست

چه توان کرد پشیمانم و تدبیری نیست

 

شرح درماندگی خود به که تقریر کنم

عاجزم چارهء من چیست چه تدبیر کنم

 

 

نخل نو خییز گستان جهان بسیار است

گل این باغ بسی؛ سرو روان بسیار است

جان من همچو تو غارتگر جان بسیار است

ترک زرین کمر موی میان بسیار است

با لب همچو شکر تنگ دهان بسیار است

نه که غیر از تو جوان نیست جوان بسیار است

 

دیگری اینهمه بیداد به عاشق نکند

قصد آزردن یاران موافق نکند

 

 

مدتی شد که در آزارم و میدانی تو

به کمند تو گرفتارم و میدانی تو

از غم عشق تو بیمارم و میدانی تو

داغ عشق تئ به جان دارم و میدانی تو

خون دل از مژه میبارم و میدانی تو

از غم عشق تو چنین زارم و میدانی تو

 

از زبان تو حدیثی نشنودم هرگز

از تو شرمنده یک حرف نبودم هرگز

 

 

مکن آن نوع که آزرده شوم از خویت

دست بر دل نهم و پا بکشم از کویت

گوشه ای گیرم و من بعد نیایم سویت

نکنم بار دگر یاد قد دلجویت

دیده پوشم ز تماشای رخ نیکویت

سخنی گویم و شرمنده شوم از رویت

 

بشنو پند و مکن قصد دل آزردهء خویش

ور نه بسیار پشیمان شوی از کردهء خویش

 

 

چند صبح آیم و از خاک درت شام روم

از سر کوی تو خود کام به ناکام روم

صد دعا گویم و آزرده به دشنام روم

از پیت آیم و با من نشوی رام روم

دور دور از تو من تیره سرانجام روم

نبود زَِهره که همراه تو یک گام روم

 

کس چرا اینهمه سنگین دل و بدخو باشد

جان من این روشی نیست که نیکو باشد

 

 

از چه با من نشوی یار چه می پرهیزی

یار شو با من بیمار چه می پرهیزی

چیست مانع زمن زار چه می پرهیزی

بگشا لعل شکر بار چه می پرهیزی

حرف زن ای بت خونخوار چه می پرهیزی

نه حدیثی کنی اظهار چه می پرهیزی

 

که ترا گفت به ارباب وفا حرف مزن

چین بر ابرو زن و یک بار به ما حرف مزن

 

 

درد من کشتهء شمشیر بلا میداند

سوز من سوختهء داغ جفا میداند

مسکنم ساکن صحرای فنا میداند

همه کس حال من بی سر و پا میداند

پاکبازم همه کس طور مرا میداند

عاشقی همچو منت نیست خدا میداند

 

چاره من کن مگذار که بیچاره شوم

سر خود گیرم و از کوی تو آواره شوم

 

 

از سر کوی تو با دیده تر خواهم رفت

چهره آلوده به خوناب جگر خواهم رفت

تا نظر می کنی از پیش خواهم رفت

گر نرفتم ز درت شام؛ سحر خواهم رفت

نه که این بار چو هر بار دگر خواهم رفت

نیست باز آمدنم باز اگر خواهم رفت

 

از جفای تو من زار چو رفتم رفتم

لطف کن که این بار چو رفتم رفتم

 

 

چند در کوی تو با خاک برابر باشم

چند پا مال جفای تو ستمگر باشم

چند پیش تو به قدر از همه کمتر باشم

از تو چند ای بت بد کیش مکدر باشم

می روم تا به سجود بت دیگر باشم

بار اگر سجده کنم پیش تو کافر باشم

 

خود بگو کز تو کشم ناز و تغافل تا کی

طاقتم نیست از این بیش تحمٌل تا کی

 

 

سبزهء دامن نسرین ترا بنده شوم

ابتدای خط مشکین ترا بنده شوم

چین و ابرو زدن کین ترا بنده شوم

گره ابروی پرچین ترا بنده شوم

حرف ناگفتن و تکمین ترا بنده شوم

طرز محبوبی و آیین ترا بنده شوم

 

الله الله؛ ز که این قاعده اندوخته ای

کیست استاد تو اینها ز که آموخته ای

 

 

اینهمه جور که من از پی هم می بینم

زود خود را به سر کوی عدم می بینم

دیگران راحت و من اینهمه غم میبینم

همه کس خرم و من درد الم می بینم

لطف بسیار طمع دارم و کم می بینم

هستم آزرده و بسیار ستم می بینم

 

خرده بر حرف درشت من آزرده مگیر

حرف آرده درشتانه بود خرده مگیر

 

 

آنچنان باش که من از تو شکایت نکنم

از تو قطع طمع و لطف و عنایت نکنم

پیش مردم ز جفای تو حکایت نکنم

همه جا قصهء درد تو روایت نکنم

دیگر این قصهء بی حد و نهایت نکنم

خویش را شهرهء هر شهر و ولایت نکنم

 

 

خوش کنی خاطر وحشی به نگاهی سهل است

سوی تو گوشهء چشمی ز تو گاهی سهل است  

شعر از رضاباباخانی

داستان زندگی مهدی مهدوی کیا

زندگینامه داستانی مهدی مهدوی کیا(11)

مقدمه

در قسمت های قبلی گفتیم که «مهدی مهدوی کیا» در روز دوم مرداد ماه 1356 در تهران متولد شد، او که از بچگی علاقه زیادی به فوتبال داشت در دوران نوجوانی از زمینهای خاکی محله شان (دولاب) جذب باشگاه بازیکن ساز بانک ملی شد و با پشتکار مثال زدنی به باشگاه پرطرفدار پرسپولیس پیوست. وضعیت مهدی در پرسپولیس، اوایل چندان جالب نبود اما با آمدن استانکو وضعیت به کلی تغییر کرد تا او ضمن تثبیت موقعیت خود در باشگاه محبوبش به تیم ملی امید ایران راه پیدا کند. افتخارات و موفقیتهای مهم ورزشی وی از سال 75 شروع شد و محمد مایلی کهن در موفقیتهای او سهم بزرگی دارد زیرا پس از محرومیت نعیم سعداوی پیستون راست تیم ملی، حاجی مایلی دست به ریسک بزرگی زد و مهدوی کیا مهاجم شناخته شده فوتبال کشورمان را به پیستون راست تیم ملی تبدیل کرد. مهدی با زدن دو گل به چین شایستگی های خود را اثبات کرد و گرچه در بازیهای بعدی در کار گلزنی کمتر موفق بود ولی حرکتهای پی در پی او که با سرعت ذاتی اش همراه بود بارها بلای جان حریفان شد. مهدی به همراه دیگر ملی پوشان فوتبال ایران در یکقدمی جام جهانی بودند که تیم دچار مشکلات درونی شد و از صعود مستقیم بازماند تا فوتبال ایران شانس خود را در پلی آف (بازیهای حذفی) آزمایش کند. و حالا دنباله ماجرا...

استرالیا غول نیست

تیم ملی که به خاطر خوش خیالی مربیان و بازیکنان از درون ضربه خورد و صعود مستقیم به جام جهانی را از دست داد، در بازی با ژاپن هم که در واقع مسابقه پلی آف (حذفی) آسیا بود نیز با بدشانسی مواجه شد تا تنها شانس این تیم حضور در بازی پلی آف آسیا و اقیانوسیه باشد. تیم ملی در حالی که اوضاع خوبی نداشت و با استرسی که بر همه ایرانیان از اعضای تیم ملی گرفته تا تماشاگران و دوستداران فوتبال وارد شده بود می بایست برای تعیین آخرین مسافر فرانسه به مصاف استرالیا قهرمان قاره اقیانوسیه می رفت. ملی پوشان در این برهه از زمان دور از چشم تماشاگران تمرینات آماده سازی را دنبال کردند. مهدی که در تمام مسابقات قبلی ایران (15 بازی) بازیکن ثابت تیم بود باز هم امید داشت خاطرات خوب قبلی همچون حماسه دالیان را تکرار کند او امیدوار و با نشاط تمرین می کرد که در اردو خبر درگذشت عمویش را دریافت کرد... او که به خیلی علاقمند بود سریعاً از اردو خارج و روانه منزل شد تا به همراه خانواده در مراسم تدفین او شرکت کند. مهدی حتی می خواست از بازی مقابل استرالیا انصراف دهد که با پادرمیانی مربیان و بازیکنان با سابقه منصرف شد.

طبق قرعه اعلام شده از سوی فیفا قرار شد تا بازی رفت ایران و استرالیا روز اول آذرماه در تهران و بازی برگشت یک هفته بعد در ملبورن برگزار شوند. استرالیا تیم قدرتمندی بود که اکثر بازیکنان آن در اروپا و خصوصاً لیگ برتر انگلستان بازی می کردند؛ مربیگری این تیم نیز برعهده تری ونبلز مربی مشهور انگلیسی بود که در جام ملتهای اروپای 96 سکاندار تیم ملی انگلستان بود. ایران خود را آماده بازی با استرالیا کرده بود که حریف اعلام کرد حاضر نیست به ایران سفر کند. رئیس فدراسیون فوتبال استرالیا مدعی شد که در ایران امنیت کافی برقرار نیست و وی حاضر نیست جان بازیکنانش را به خطر بیندازد؟!!

ادعای عجیب استرالیایی ها علاوه بر اینکه مسابقه پلی آف را تحت الشعاع قرار داد باعث اتحاد و همبستگی بیشتر در نزد بچه های ایران شد... ملی پوشان ما که غرور ملی خود را جریحه دار شده می دیدند همقسم شدند تا هر طور شده از مانع استرالیا گذشته و به جام جهانی برسند. فدراسیون فوتبال ایران هم بیکار ننشست و اعتراض خود را به گوش مسئولان کنفدراسیون آسیا و فیفا رسانید که در نهایت با رأی فیفا استرالیا مجبور به سفر و پذیرش شرایط میزبان شد.

مهدی ساخت، خداداد نواخت

ورزشگاه آزادی در روزی که یکصد هزار تماشاگر را روی سکوهای خود می دید میزبان بازی رفت بود. استرالیا با این نفرات وارد زمین شد مارک بوسنیچ، کریک مور، استیو هوروات، الکس توبین، مارک ویدمار، روبی اسلاتر، کریگ فوستر، نذرلیک، اولیور ویدمار، تونی ویدمار و هری کیول. بازی آغاز شد و هر چه از زمان آن گذشت بازیکنان ایرانی بیشتر به ضعفهای حریف پی بردند آنها متوجه شدند استرالیا چندان هم شکست ناپذیری نیست و می توان از سد این حریف قدر هم گذشت یک اشتباه از خط دفاعی همه چیز را بر هم زد تا حریف با یک گل پیش بیفتد.

مهدی و همبازیانش دست بردار نبودند؛ بارها با جنگندگی و دوندگی خود را به دروازه میهمان رساندند اما بدشانسی تنها مانع کامیابی آنها بود. مهدوی کیا، عزیزی و استیلی بیشتر از دیگران دوندگی می کردند این سه نفر در سمت راست یک مثلث هجومی را تشکیل داده و بارها همبازیان دیگر خود را در موقعیت گلزنی قرار دادند.

دقیقه چهلم بود؛ کابوس شکست و خداحافظی از جام جهانی بر سر بازیکنان ایرانی سنگینی می کرد. در یک لحظه توپ به حمید استیلی رسید و او با سانتری خوب به تغذیه مهدوی کیا پرداخت مهدی توپ را در سمت راست دریافت کرد و در حالی که الکس توبین را در کنار خود داشت با سانتری زیبا و دقیق آن را به دهانه دروازه استرالیا فرستاد تا خداداد عزیزی که آنجا حاضر بود با تیزهوشی و ضربه ای بغل پا قفس توری حریف را لرزانده و ورزشگاه را غرق شادی کند. در مورد این گل باید فقط چهار کلمه گفت: مهدی ساخت، خداداد نواخت. نیمه دوم ایران تیم برتر سراسر میدان بود ولی باز هم بدشانسی گریبانگیر تیم شد تا ایرانیها پیروزی را به چشم خود نبینند. تیم ملی در روزی با استرالیا مساوی کرد که بر حریف برتری بی چون و چرائی داشت، اما این مسابقه یک حسنی برای ملی پوشان ما داشت و آن اینکه ترس بازیکنان ما و خصوصاً جوانترها ریخت تا آنها دیگر از استرالیا برای خود غول نسازند!

یک روز فراموش نشدنی برای ایرانیها

تیم ملی پس از بازی رفت تمرینات خود را جدی تر پیگیری کرد.

روز هشتم آذر (1367) برای همه ایرانیان یک روز فراموش نشدنی است از آن با عناوین بسیاری همچون حماسه ملبورن، حماسه فوتبال، جشن ملی ورزش و ... یاد می شود. در اینروز ورزشگاه کریکت گراند ملبورن در حالی که هفتاد هزار تماشاگر را در خود جای داده بود میزبان دلاوران ایران شد.

استرالیایی های مغرور که در تهران به خوبی پذیرایی شده بودند در خانه خود بر خورد شایسته ای را با کاروان ایران نداشتند، آنها در مراسم قبل از بازی پرچم خود را در کنار پرچمن 31 کشور صعود کرده به جام جهانی قرار دادند تا به این نحو روحیه ایرانیها را تضعیف کنند، اما تقدیر خداوند چیز دیگری بود...

بازیکنان تیم ملی ایران در رختکن حلقه اتحاد تشکیل داده و قسم خوردند تا در این روز باعث سرافرازی کشورشان شوند. عابدزاده کاپیتان تیم سعی می کرد با شوخی و خنده های خود به جوانترها مثل مهدی مهدوی کیا و پاشازاده روحیه بدهد.

تیم ایران با این نفرات پشت سر عابدزاده از زیر قرآن رد و با رمز بسم الله وارد زمین شدند: خاکپور، پاشازاده، پیروانی، سعداوی، شاهرودی، باقری، استیلی، دایی، عزیزی و مهدوی کیا. این مسابقه حساس و سرنوشت ساز که در آسیا از طریق شبکه آسیا اسپورت و در اروپا از شبکه ویرواسپورت بطور مستقیم پخش شد با حملات کوبنده میزبان و عقب نشینی اجباری ایران آغاز شد، استرالیائی ها دروازه ایران را آماج حملات خود قرار دادند که اگر درخشش عابدزاده و نفرات خط دفاعی نبود چه بسا سنگین ترین شکست تاریخ فوتبال ایران در همان نیمه اول رقم می خورد. بچه های ایران با صبر و حوصله دقایق ابتدایی را سپری کردند و کم کم داشتند از زیر فشار حملات حریف شانه خالی می کردند که میزبان در اواخر نیمه نخست به گل رسید. در رختکن ویرا سرمربی تیم ملی از بازیکنان خواست که تمرکز خود را از دست ندهند، او خطاب به شاگردانش گفت که هیچ برنامه و تاکتیک خاصی ندارد و آنها می توانند در نیمه دوم بازی معمولی خودشان را انجام دهند... ویرا معتقد بود توان بازیکنان ایران بیش از این حرفهاست... مهدی قبل از ورود به زمین به سراغ دکتر ذوالفقارنسب رفت و کمی با او درددل کرد و دکتر از مهدی یک چیز خواست: اینکه فقط خودش باشد (منظور بازی همیشگی اش). بازی در نیمه دوم شروع شد و باز هم برتری میزبان بود ه به رخ می کشید، چند دقیقه گذشت و آنها گل دوم را هم زدند و اینجا بود که کم کم ذهنیت حذف ایران پررنگ تر شد. بغض گلوی مهدی را می فشرد. در دل با خدای خود راز و نیاز می کرد... باورش سخت بود؛ یکسال زحمت، اردو، مسابقات و ماه ها صدرنشینی در گروه، عدم صعود مستقیمف شکست ناباورانه مقابل ژاپن، بدشانسی های بازی رفت با استرالیا و ... همه در نظر پدیدار شدند.

سریال دالیان در ملبورن تکرار شد!

در اوایل نیمه دوم یک اتفاق جالب رخ داد؛ یک تماشاگر خشن و بی نزاکت استرالیائی با ورود به زمین و کندن تور دروازه ایران از آن آویزان شد که با دخالت مأموران امنیتی ماجرا فیصله پیدا کرد. این حرکت زشت در حالی رخ داد که مسئولان ورزش استرالیا قبل از بازی رفت تماشاگران فهیم ایرانی را محکوم به خشونت می کردند... و از همین لحظه بود که ورق برگشت و حماسه ملبورن رقم خورد. پشتکها و خنده های عابدزاده روحیه بچه ها را ترمیم کرد تا آنها با تمام قدرت بیست دقیقه پایانی را سپری کنند. مهدی از این زمان یکی از مؤثرترین افراد بود، او با حرکتهای انفجاری خود به کمک تیم ملی کشورش آمد. پاس مهدوی کیا، تلاش چشمگیر تهامی تازه وارد و پاس نهایی عزیزی باعث شد تا باقری گلزنی کرده و فاصله کمتر شود. این گل بدان معنا بود که ایران با یک گل دیگر به جام جهانی می رود، پس بچه ها بیش از پیش به خود آمدند و همین زمان بود که ضربه عابدزاده و پاس دایی، خداداد عزیزی را به مصاف مارک بوسنیچ (دروازه بان) فرستاد تا ضربه فنی این یکی بازی را مساوی کرده و سند حضور ایران در فرانسه آماده شود و فقط یک چیزی باقی بود، امضای این سند که در واقع هان یازده دقیقه جهنمی ملبورن بود. گل خوشبوی خداداد باعث شد تا سکوت مرگباری بر کریکت گراند حاکم شود. وقت قانونی تمام شد ولی ساندروپل داور سرشناس مجارستانی وقتها اضافی را اعلام کرد... هر لحظه یک خطر و ایران زیر حملات پایداری می کرد. خانواده مهدی مثل بقیه خانواده های ایرانی از پای تلویزیون این مسابقه را تماشا می کردند. زهرا مادر مهدی استرس زیادی داشت او که به علت بیماری دلشوره و استرس برایش مضر بود گهگاهی به آشپزخانه می رفت تا جریان بازی را نبیند اما نگرانی ول کن او نبود خصوصاً وقتی که ندزلیک به سختی روی مهدی خطا کرد. فقط دعا می کرد و لحظات پایانی را در سجده بود و مدام ذکر می گفت؛ حماسه سازان ملبورن و در رأس آنها احمدرضا عابدزاده هشت دقیقه زیر فشار حملات حریف مقاومت کردند تا جشن صود ایران در پیش چشم تماشاگران استرالیائی برگزار شود. وقتی قاضی میدان سوت پایان بازی را زد ملی پوشان ایران یکدیگر را در آغوش گرفته و همگی سجده شکر بجا آوردند.

پیروزی در استرالیا، جشن ملی در ایران

پس از بازی ایرانیان سراسرجهان به جشن و پایکوبی پرداختند. در استرالیا ایرانیان مقیم این کشور با اعضای تیم ملی همگام شده، جشن و سرور بر پا کردند. در کشورهای عربی، آمریکا، آلمان و شرق آسیا نیز جشن پیروزی ایران برپا شد اما در ایران حکایت چیز دیگری بود. مردم پس از بازی به خیابانها ریخته و تا پاسی از شب به شادی خود را با خانواده اینان تقسیم کردند. جمع کثیری از مردم ورزشدوست با تجمع در جلوی درب منزل مهدوی کیا (خیابان سادات، کوچه فولادی) به شادی و پایکوبی مشغول شدند آنها که قصد ورود به منزل مهدوی کیا را داشتند با ممانعت و عذرخواهی مادر مهدی مواجه شدند. مادر مهدی ضمن تشکر، به مردم قدرشناس اعلام کرد که خانواده ایشان در غم از دست دادن عموی مهدی عزادار است و نمی تواند پذیرای مردم باشد. مادر وقتی شور و اشتیاق مردم رادید با بچه ها به خیابان آمده و در مقابل درخواست مردم چند عکس مهدی را نیز با خود همراه آوردند. آن شب برای مهدی، خانواده اش و تمام ایرانیان شبی فراموش نشدنی است. شب بود که مهدی تلفنی با مادر و برادرانش صحبت کرد.

سرنوشت هیتلر بعد از جنگ

 سرنوشت هیتلر

 

در واپسین ماه های حیات، هیتلر، مبدل به مرد افسرده و رهبری شده بود که قادر به گرفتن کوچک ترین تصمیم سیاسی و نظامی نبود. در ۳۰ آوریل سال ۱۹۴۵، هیتلر با شلیک به سر خود و خوردن سیانور، خودکشی کرد. اوا براون، معشوقه هیتلر که در آخرین روز با وی ازدواج کرد، او را در خودکشی همراهی کرد. با وصیت وی، جسد او و اوا براون با بنزین سوزانیده شد. در همان روز، رئیس دستگاه تبلیغات نازی های یعنی گوبلز و همسرش بعد از کشتن فرزندانشان، خودکشی کردند. ارتش شوروی در ۲ و ۳ ماه می سال ۱۹۴۵، ابتدا جسد گوبلزها را پیدا کرد و سپس در پنج می، بقایای پیکر هیتلر را پیدا کرد.
اینها چیزهایی هستند که همه می دانند. اما در این میان برخی ها هم عقیده داشتند و حتی دارند که هیتلر، به نحوی موفق به فرار شده است. حتی اخیرا، یک باستان شناس و متخصص استخوان به نام "نیک بانتونی" و یک استاد ژنتیک به نام "لیندا استراسبورگ"، در اظهار نظرهایی، شک و تریدهای تازه ای را در مورد اصالت بقایای به جا مانده از پیکر هیتلر، برانگیختند، اظهار نظرهایی که بازتاب رسانه ای پیدا کرد.
به همین دلیل، خبرگزاری CNN کوشید که یک بار دیگر به نحوی قضیه را بررسی کند. در مقاله ای که چند وقت پیش این خبرگزاری منتشر کرد و تا مدتی در شبکه های اجتماعی به دفعات لینک دهی صورت می گرفت، چیزهای تازه ای در مورد آنچه بر سر پیکر هیتلر آمد، به چشم می خورد.


در اوایل ژوئن سال ۱۹۴۵، ارتش شوروی جسد هیتلر و براون را در جنگلی در بیرون شهر راتنئو Rathenau به خاک سپرد. ۸ ماه بعد، یعنی در فوریه سال ۱۹۴۶، جسدها مجددا از خاک بیرون آورده شدند و در یک پادگان ارتش شوروی در شهر ماگدبرگ آلمان شرقی، دفن شدند.
تا زمانی که روس ها بر محل دفن تسلط داشتند، خیالشان از دسترسی غریبه ها به محل دفن، راحت بود. اما در مارس ۱۹۷۰، یعنی زمانی که قرار شد که شوروی این پادگان را تخیله کند و آن را تحویل مقامات آلمان شرقی بدهد، این واهمه در سر مقامات امنیتی شوروی شکل گرفت که ممکن است، محل دفن هیتلر به پرستشگاه کسانی تبدیل شود که عقاید فاشیستی دارند.
رئیس وقت KGB در آن زمان، یوری آندروپوف بود، او با کسب موافقت از سران حزب کمونیست، اجازه یافت که یک مأموریت فوق سری را برای امحاء بقایای اجساد هیتلر و دیگر نازی ها به مرحله اجرا درآورد.
اسم رمز این عملیات آرشیو یا The Archives بود و به وسیله گروهی از عوامل KGB انجام شد. این عملیات در ۴ آوریل سال ۱۹۷۰ انجام شد. آنها دو پروتکل برای این عملیات داشتند. در یک پروتکل، آنها می توانستند با انهدام فیزیکی کل محل، مأموریت را به انجام برسانند، اما در پروتکل بعدی، آنها با نبش قبر، بایستی بقایای اجساد را بیرون می آوردند و نابود می کردند. آنها ترجیح دادند از شیوه دوم استفاده کنند. بقایای اجساد در یک کوره، در بیرون شهر شوئنبک Shoenebeck که در ۱۱ کیلومتری ماگدبرگ بود، سوزانده شد، خاکسترها جمع شد و به رود Biederitz ریخته شدند.
تنها قسمت هایی که از بدن هیتلر باقی ماند، قسمت هایی از استخوان آرواره و جمجمه او بود که به روسیه فرستاده شد. FSB شکی در متعلق بودن این قطعات استخوانی به هیتلر ندارد. در سال ۲۰۰۰، در جریان نمایشگاه جنگ جهانی دوم در مسکو، این قطعات جمجمه هیتلر که سوراخ گلوله ای که هیتلر با آن خودکشی کرده بود، روی آن مشخص بود، به نمایش گذاشته شد ...نکاتی در مورد زندگی هیتلر:
1.
آدولف تنها فرزند خانواده هیتلر بود. 2. با پدرش اصلا رابطه خوبی نداشت. 3. از جاهای بن بست بشدت می ترسید. 4. انسانی فوق العاده با هوش بود به طوری که با دست چپ نقاشی میکرد و با دست راست ریاضی حل میکرد. 5. هرگز لب به مشروب و سیگار نزد. 6. دستور داد تا ماشینی ارزان قیمت بسازند که تمام مردم آلمان بتوانند استفاده کنند. (اون ماشین فولکس بیتل بود) 7. ماشین فولکس را هیتلر طراحی کرد. 8. خلبان مورد علاقه اش (بور) بود. 9. در جنگ دچار کوری موقت شد و در بیمارستان نظامی برلین بستری شد. 10. آدم سرسختی بود.
تاریخ میگه آلمانها به طرز وحشیانه ای لهستان رو اشغال کردن و مورخی هست که میگه نباید بگین لهستان باید بگین له هستان چون اونا در جنگ له شدن هیتلر لهستانیها رو دو دسته کرد یکی دسته باسوادها و دیگری بی سوادها بعد دستور داد تا تمامی با سواد ها رو قتل عام کنن تا مبادا روزی بهتر از آلمانها بشن. بعد دسته بیسواد ها رو به کار در معادن بردن.
هیتلر در کتابش میگه در طول عمرم فقط دو بار گریه کردم یکی زمانی که مادرم مرد و دیگری زمانی که آلمان در جنگ شکست خورد. در معاهده ی ورسای آلمانها حق نداشتن نیروی نظامی داشته باشن اما هیتلر دستور داده بود تا در کارخانه پرورش مرغ هواپیماهای جنگی بسازند.هیتلر زمانی که خواب بود هیچکس جرات بیدار کردنش رو نداشت چون یه بار گروهبانی این کار رو کرده بود و اون گروهبان بدبخت رو به تیر بار بسته بودن. به همین خاطر در اواخر جنگ اکثر مناطقی که آلمانها از دست میدادن زمانی بود که هیتلر خواب بود.
هیتلر 12دانشمند آلمانی رو زندانی کرد و با یک هفته ای که به اونها مهلت داد به اونها گفت: شما باید ماشینی بسازید که در گرمای آفریقا و سرمای روسیه حرکت کنه و آب رادیاتورش در سرما یخ نزنه و در گرما جوش نیاره. اونا فولکس رو ساختند که رادیاتور نداره و موتورش در عقب قرار داره تا سرمای زمستان و گرمای تابستان روی موتورش تاثیر نذاره.
علت شرکت کردن آمریکا در جنگ این بود که هیتلر به تمامی کشورهای هم پیمانش دستور داده بود تمامی کشتی ها، ناوها و زیردریایی های کشور های بیطرف رو نابود کنن به همین خاطر یه زیر دریایی ژاپنی یه ناو آمریکایی رو زد و این بهانه ای شد برای حضور آمریکا در جنگ. و در انتها شعار هیتلر با ارتش خودش و هم پیمانهاش این بود که تا زمانی که جلو میرم پشت سرم بیائید، کشتنم انتقامم رو بگیرید، عقب نشینی کردم به من مهلت ندهید و من رو بکشید.

حکایت ما و اعراب

حکایت ما و اعراب ( حتما بخونید )

 

 

 

در زبان عربی چهار حرف: پ گ ژ چ وجود ندارد. آن‌ها به جای این ۴ حرف، از واج‌های : ف - ک – ز - ج بهره می‌گیرند.
و اما: چون عرب‌ها نمی‌توانند «پ» را بر زبان رانند، بنابراین ما ایرانی‌ها،
به پیل می‌گوییم: فیل
به پلپل می‌گوییم: فلفل
به پهلویات باباطاهر می‌گوییم: فهلویات باباطاهر
به سپیدرود می‌گوییم: سفیدرود
به سپاهان می‌گوییم: اصفهان
به پردیس می‌گوییم: فردوس
به پلاتون می‌گوییم: افلاطون
به تهماسپ می‌گوییم: تهماسب
به پارس می‌گوییم: فارس
به پساوند می‌گوییم: بساوند
به پارسی می‌گوییم: فارسی!
به پادافره می‌گوییم: مجازات،مکافات، تعزیر، جزا، تنبیه...
به پاداش هم می‌گوییم: جایزه

 
چون عرب‌ها نمی‌توانند «گ» را برزبان بیاورند، بنابراین ما ایرانی‌ها
به گرگانی می‌گوییم: جرجانی
به بزرگمهر می‌گوییم: بوذرجمهر
به لشگری می‌گوییم: لشکری
به گرچک می‌گوییم: قرجک
به گاسپین می‌گوییم: قزوین!
به پاسارگاد هم می‌گوییم: تخت سلیمان‌نبی!

 
چون عرب‌ها نمی‌توانند «چ» را برزبان بیاورند، ما ایرانی‌ها،
به چمکران می‌گوییم: جمکران
به چاچ‌رود می‌گوییم: جاجرود
به چزاندن می‌گوییم: جزاندن

 
چون عرب‌ها نمی‌توانند «ژ» را بیان کنند، ما ایرانی‌ها
به دژ می‌گوییم: دز (سد دز)
به کژ می‌گوییم: :کج
به مژ می‌گوییم: : مج
به کژآئین می‌گوییم: کج‌آئین
به کژدُم می‌گوییم عقرب!
به لاژورد می‌گوییم: لاجورد

 
فردوسی فرماید:
به پیمان که در شهر هاماوران سپهبد دهد ساو و باژ گران

 
اما مابه باژ می‌گوییم: باج

 
فردوسی فرماید:
پیاده شد از اسپ و ژوپین به دست همی رفت شیدا به کردار مست

 
اما ما به اسپ می‌گوییم: اسب
به ژوپین می‌گوییم: زوبین

 
وچون در زبان پارسی واژه‌هائی مانند چرکابه، پس‌آب، گنداب... نداریم، نام این چیزها را گذاشته‌یم فاضل‌آب، 
چون مردمی سخندان هستیم و از نوادگان فردوسی،
به ویرانه می‌گوییم خرابه
به ابریشم می‌گوییم: حریر
به یاران می‌گوییم صحابه!
به ناشتا وچاشت بامدادی می‌گوییم صبحانه یا سحری!
به چاشت شامگاهی می‌گوییم: عصرانه یا افطار!
به خوراک و خورش می‌گوییم: غذا و اغذیه و تغذیه ومغذی(!)
به آرامگاه می‌گوییم: مقبره
به گور می‌گوییم: قبر
به برادر می‌گوییم: اخوی
به پدر می‌گوییم: ابوی

 
و اکنون نمی‌دانیم برای این که بتوانیم زبان شیرین پارسی را دوباره بیاموزیم و بکار بندیم، باید از کجا آغاز کنیم؟!
 

 
هنر نزد ایرانیان است و بس! از جمله هنر سخن گفتن! شاعر هم گفته است: تا مرد سخن نگفته باشد، عیب و هنرش نهفته باشد! بنابراین،
چون ما ایرانیان در زبان پارسی واژه‌ی گرمابه نداریم به آن می‌گوئیم: حمام!
چون در پارسی واژه‌های خجسته، فرخ و شادباش نداریم به جای «زاد روزت خجسته باد» می‌گوئیم: «تولدت مبارک».
به خجسته می گوئیم میمون
اگر دانش و «فضل» بیشتری بکار بندیم می‌گوییم: تولدت میمون و مبارک!
چون نمی‌توانیم بگوییم: «دوستانه» می گوئیم با حسن نیت!
چون نمی‌توانیم بگوییم «دشمنانه» می گوییم خصمانه یا با سوء نیت
چون نمی‌توانیم بگوئیم امیدوارم، می‌گوئیم ان‌شاءالله
چون نمی‌توانیم بگوئیم آفرین، می‌گوئیم بارک‌الله
و چون نمی‌توانیم بگوئیم نادارها، بی‌چیزان، تنُک‌‌‌مایه‌گان، می‌گوئیم: مستضعفان، فقرا، مساکین!
به خانه می‌گوییم: مسکن
به داروی درد می‌گوییم: مسکن (و اگر در نوشته‌ای به چنین جمله‌ای برسیم : «در ایران، مسکن خیلی گران است» نمی‌دانیم «دارو» گران است یا «خانه»؟
به «آرامش» می‌گوییم تسکین، سکون
به شهر هم می‌گوییم مدینه تا «قافیه» تنگ نیاید!

 
ما ایرانیان، چون زبان نیاکانی خود را دوست داریم:
به جای درازا می گوییم: طول
به جای پهنا می‌گوییم: عرض
به ژرفا می‌گوییم: عمق
به بلندا می‌گوییم: ارتفاع
به سرنوشت می‌گوییم: تقدیر
به سرگذشت می‌گوییم: تاریخ
به خانه و سرای می‌گوییم : منزل و مأوا و مسکن
به ایرانیان کهن می گوییم: پارس
به عوعوی سگان هم می گوییم: پارس!
به پارس‌ها می‌گوییم: عجم!
به عجم (لال) می گوییم: گبر

 
چون میهن ما خاور ندارد،
به خاور می‌گوییم: مشرق یا شرق!
به باختر می‌گوییم: مغرب و غرب
و کمتر کسی می‌داند که شمال و جنوب وقطب در زبان پارسی چه بوده است!

 
چون «ت» در زبان فارسی کمیاب وبسیار گران‌بها است (و گاهی هم کوپنی می‌‌شود!)
تهران را می نویسیم طهران
استوره را می نویسیم اسطوره
توس را  طوس
تهماسپ را طهماسب
تنبور را می نویسیم طنبور(شاید نوایش خوشتر گردد!)
همسر و یا زن را می نویسیم ضعیفه، عیال، زوجه، منزل، مادر بچه‌ها، 

 
چون قالی را برای نخستین بار بیابانگردان عربستان بافتند (یا در تیسفون و به هنگام دستبرد، یافتند!) آن را فرش، می نامیم!
آسمان را عرش می‌نامیم!
و
 
استاد توس فرمود:
چو ایران نباشد، تن من مباد! بدین بوم و بر زنده یک‌تن مباد!

 
و هرکس نداند، ما ایرانیان خوب می‌دانیم که نگهداشت یک کشور، ملت، فرهنگ و «هویت ملی» شدنی نیست مگر این که از زبان آن ملت هم به درستی نگهداری شود.
ما که مانند مصری‌ها نیستیم که چون زبانشان عربی شد، امروزه جهان آن‌ها را از خانواده‌ی اعراب می‌دانند.
البته ایرانی یا عرب بودن، هندی یا اسپانیائی بودن به خودی خود نه مایه‌ی برتری‌ است و نه مایه‌ سرافکندگی. زبان عربی هم یکی از زبان‌های نیرومند و کهن است.

 
سربلندی مردمان وکشورها به میزان دانستگی‌ها، بایستگی‌ها، شایستگی‌ها، و ارج نهادن آن‌ها به آزادی و «حقوق بشر» است.
با این همه، همان‌گونه که اگر یک اسدآبادی انگلیسی سخن بگوید، آمریکایی به شمار نمی‌آید، اگر یک سوئدی هم، لری سخن بگوید، لُر به شمار نخواهد رفت. چرا یک چینی که خودش فرهنگ و زبان و شناسنامه‌ی تاریخی دارد، بیاید و کردی سخن بگوید؟ و چرا ملت‌های عرب، به پارسی سخن نمی‌گویند؟ چرا ما ایرانیان باید نیمه‌عربی - نیمه‌پارسی سخن بگوئیم؟
فردوسی، سراینده‌ی بزرگ ایرانیان در
۱۰۷۰ سال پیش برای این که ایرانی شناسنامه‌ی ملی‌اش را گم نکند، و همچون مصری از خانواده‌ی اعراب به شمار نرود، شاهنامه را به پارسی‌ی گوش‌نوازی سرود و فرمود:

 
پی افکندم از نظم کاخی بلند که از باد وبارانش ناید گزند
جهان کرده‌ام از سخن چون بهشت از این بیش تخم سخن کس نکشت
از آن پس نمیرم که من زنده‌ام که تخم سخن من پراگنده‌ام
هر آن کس که دارد هُش و رای و دین پس از مرگ بر من کند آفرین

 
اکنون منِ ایرانی چرا باید از زیباترین واژه‌های دم دستم در «زبان شیرین پارسی» چشم‌پوشی کنم و از لغات عربی یا انگلیسی یا روسی که معنای بسیاری از آنان را هم بدرستی نمی‌دانم بهره بگیرم؟
و به جای توان و توانائی بگویم قدرت؟
به جای نیرو و نیرومندی بگویم قوت؟
به جای پررنگی بگویم غلظت؟
به جای سرشکستگی بگویم ذلت؟
به جای بیماری بگویم علت؟
به جای اندک و کمبود بگویم قلت؟
به جای شکوه بگویم عظمت؟
به جای خودرو بگویم اتومبیل
به جای پیوست بگویم ضمیمه، اتاشه!!
به جای مردمی و مردم سالاری هم بگویم «دموکراتیک»

 
به باور من، برای برخی از ایرانیان، درست کردن بچه، بسیار آسان‌تر است از پیداکردن یک نام شایسته برای او! بسیاری از دوستانم آنگاه که می‌خواهند برای نوزادانشان نامی خوش‌آهنگ و شایسته بیابند از من می‌خواهند که یاری‌شان کنم! به هریک از آن‌ها می‌گویم: «جیک جیک تابستون که بود، فکر زمستونت نبود؟!»
به هر روی، چون ما ایرانیان نام‌هائی به زیبائی بهرام و بهمن و بهداد و ... نداریم، اسم فرزندانمان را می‌گذاریم علی‌اکبر، علی‌اوسط، علی‌اصغر! (یعنی علی بزرگه، علی وسطی، علی کوچیکه!)
پسران بعدی را هم چنین نام می‌نهیم: غلامعلی، زینعلی، کلبعلی (سگِ علی= لقبی که شاه اسماعیل صفوی برخود نهاده بود و از زمان او رایج گردید) محمدعلی، حسین‌علی، حسنعلی، سبزعلی، گرگعلی، شیرعلی، گداعلی و....
نام آب کوهستان‌های دماوند را هم می‌گذاریم آبعلی!
وچون در زبان پارسی نام‌هائی مانند سهراب، سیاوش، داریوش و... نداریم نام فرزندانمان را می‌گذاریم اسکندر، عمر، چنگیز، تیمور، ...
و چون نام‌های خوش‌آهنگی همچون: پوران، دُردانه، رازدانه، گلبرگ، بوته، گندم، آناهیتا، ایراندخت، مهرانه، ژاله، الیکا (نام ده و رودی کوچک در ایران)، لِویس (نام گل شقایق به گویش اسدآبادی= از دامنه‌های زبان پهلوی ساسانی) و... نداریم، نام دختران خود را می‌گذاریم: زینب و رقیه و معصومه و زهرا و سکینه و سمیه و ...

 
دانای(حکیم) توس فرمود:
بسی رنج بردم در این سال سی عجم زنده کردم بدین پارسی

 
از آن‌جایی که ما ایرانیان مانند دانای توس، مهر بی‌کرانی به میهن خود داریم
به جای رستم‌زائی می‌گوئیم سزارین
رستم در زهدان مادرش رودابه آنچنان بزرگ بود که مادر نتوانست او را بزاید، بنابراین پزشکان، پهلوی مادر را شکافتند و رستم را بیرون آوردند. چنین وضعی برای سزار، قیصر روم هم پیش آمد و مردم باخترزمین از آن‌پس به این‌گونه زایاندن و زایش می‌گویند سزارین. ایرانیان هم می‌توانند به جای واژه‌ی «سزارین» که در زبان پارسی روان شده، بگویند: رستم‌زائی

 
به نوشابه می‌گوییم: شربت
به کوبش و کوبه می‌گوییم: ضربت
به خاک می‌گوییم: تربت
به بازگشت می‌گوییم: رجعت
به جایگاه می‌گوییم: مرتبت
به هماغوشی می‌گوییم: مقاربت
به گفتاورد می‌گوییم: نقل قول
به پراکندگی می‌گوییم: تفرقه
به پراکنده می‌گوییم: متفرق
به سرکوبگران می‌گوییم: قوای انتظامی
به کاخ می‌گوئیم قصر،
به انوشیروان دادگر می‌گوئیم: انوشیروان عادل

 
در «محضرحاج‌آقا» آنقدر «تلمذ» می‌کنیم که زبان پارسی‌مان همچون ماشین دودی دوره‌ی قاجار، دود و دمی راه می‌اندازد به قرار زیر:
به خاک سپردن = مدفون کردن
دست به آب رساندن = مدفوع کردن
به جای پایداری کردن می‌گوییم: دفاع کردن= تدافع = دفع دشمن= دفع بلغم = و...
به جای جنگ می‌گوییم: = مدافعه، مرافعه، حرب، محاربه.
 
به چراغ گرمازا می‌گوییم: علاءالدین! یا والور!
به کشاورز می‌گوییم: زارع
به کشاورزی می‌گوییم: زراعت

 
اما ناامید نشویم. این کار شدنی است!
تا سال‌ها پس از انقلاب مشروطیت به جای دادگستری می‌گفتیم عدلیه به جای شهربانی می‌گفتیم نظمیه به جای شهرداری و راهداری می‌گفتیم بلدیه به جای پرونده می گفتیم دوسیه به جای …