تنها ام و عطر تنت در خانه جاریست
بوی زلفت که از خاطراتم می تراوشد
بر هوای اتاق مستولی شده
و مرا مدهوش کرده
یاد نجابت آن نگاه شرمگین
خرمن شوق وجودم را به آتش کشاند.
برای باز آمدنت حیاط خانه را
با خون خود سنگفرش میکنم
که زلاله ی چشم مستت
مرا به دنیای درون خود برگردانیده است...
عشق پرواز بلندی ست، مرا پربدهید
به من اندیشۀ از مرز فراتر بدهید
من به دنبال دل گمشده ای می گردم
یک پریدن به من از بال کبوتر بدهید
تا درختان جوان راه من را سد نکنند
برگ سبزی به من از فصل صنوبر بدهید
یادتان باشد اگر کار به تقسیم کشید
باغ جولان مرا بی در و پیکر بدهید
آتش از سینۀآن سرو جوان بردارید
شعله اش را به درختان تناور بدهید
تا که یک نسل به یک اصل خیانت نکند
به گلو فرصت فریاد ابوذر بدهید
عشق اگر خواست نصیحت به شما، گوش کنید
تن برازنده او نیست به او سر بدهید
دفتر شعر جنون بار مرا پاره کنید
یا به یک شاعر دیوانۀ دیگر بدهید
رضاباباخانی
درد من تنهایی نیست؛ بلکه مرگ ملتی است که گدایی را قناعت، بیعرضگی را صبر، و با تبسمی بر لب، این حماقت را حکمت خداوند مینامند .