به نام او
چقدر بد است که تو ندانی که باید می دانستی و چه ساده مسیرهای زندگیت چون ارابه ای سرگردان در چهار راه هایی بی پایان تغییر می کند و در طول مسیر تو فقط سر را به نشان تاسف تکان میدهی.لب را میگزی و تئوری بی مفهوم" قسمت این بود" را مرور میکنی بی آنکه شجاعت از دست رفته ات را باور کنی.باور کنی که امروز، امروز است و کسی برای قهرمان بازی های گذشته ات تره هم خرد نمی کند.چرا که او هم مانند تو نمیداند.تو بخوان"می داند اما باور نمی کند".جبر یا اختیار را بهتر از علم یا ثروت میدانی و چه نیک می پنداری چرا که واقعا سوالی اساسی تر بود.