مسئله این است که دیگران انگار فراموش کردهاند یا هیچوقت ندانستهاند که من نیز میرنجم، که درون من نیز احساسی هست به نام غرور، عزت نفس –یا هر چه مینامیدش- که میشکند، فرو میریزد. شاید بگویید تقصیر خودم است، اما... من انتخاب نکردم که اینگونه باشم. من انتخاب نکردم که نتوانم عصبانی شوم، داد بکشم یا اشتباهات کرده و نکرده دیگران را توی صورتشان فریاد کنم. من حتی سعی هم کردم... نشد. کمی که بزرگ میشوی و از گوشه امنت بیرون میآیی تازه میبینی میشود کسانی که پشتشان ایستادهای از پشت خنجر زنند؛ میشود آنهایی که بیدریغ دوستشان داشتی... هیچوقت میان این همه آدمی که میشناسم، اینگونه تنها نبودهام.